-
فاصله.....
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 01:13
فاصله یه حرف ساده است بین دیدن و ندیدن!! بگو صرفه با کدومه شنیدن یا نشنیدن؟ ما میخواستیم از درختا کاغذوقلم بسازیم بنویسیم تا بمونیم پشت سایه جون نبازیم آینه ها اونجا نبودن تاببینیم که چه زشتیم رو درخت با نوک خنجر زنده باد درخت نوشتیم زنگ خوش صدای تفریح واسمون زنگ خطرشد همه چوبای جنگل دسته تیغ تبر شد!! ..........
-
آخرین نامه ...
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 01:09
........... خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیرآسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلهای حسرت نمیچینی دیگه خورشید چهره ات رو نمیسوزونه جای سیلی های باد روش نمیمونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا باتردید که بری یا که بمونی رفتیو آدمکها رو جاگذاشتی قانون جنگلو زیرپات گذاشتی اینجا قهرن سینه ها بامهربونی...
-
حافظا ....
شنبه 22 تیرماه سال 1387 00:50
به نام کسی که بودنش من را کفایت است .... یادش به خیر .... اولین بار این شعر خدای غزل رو استاد ادبیاتمون با اون حس حرف زدن قشنگش واسم خوند ... انگار با خوندن اون همه مصراع ها یکی یکی توی ذهن من حک میشدن ! ......... زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست نرگسش عربده جوی و لبش افسوس...
-
سلام فاحشه
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 01:03
سلام فاحشه! هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم. شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام! راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را...
-
خسته ام.......
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 00:57
دلم گرفته از تکرار از روزهایی که بی هیچ شب شدند و شب هایی که در کوچه پس کو چه های صبح سر به خاک ساییدند دلم گرفته از ازدحام غریبه ها از او که نمی شنود از او که لهجه ی شیرین نگاه را هرگز نفهمید و رفت دلم گرفته نه از نبودن او که از ماندن خود من از سایه ی بی قرار خودم خسته ام ..... نیما
-
دیگه آخراشه ها .....
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1387 00:52
به نام پایان بخش زمان .... اولین ساعت های آخرروز ساله که دارم اینو مینویسم چند ساله که دیگه مثل اون روزا منتظر عید نیستم .. نه که من فقط اینجوری باشم .. فکر میکنم بقیه هم همین جورین! این روزا معمولا تنهایی رو همه ترجیح میدن! خب بگذریم شب عیدی به چیزای خوب فکر کنیم میدونی من هدیه رو خیلی دوست دارم .. هم دادن هدیه هم...
-
امشب ....
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 00:15
به نام آغاز...... آخ که چقدر دلم هوای بارون کرده ... چقدر دلم واسش تنگ شده خدا واسه حرفای تیزش که درست میخورد وسط خلوت خودم و خودش آخ که چقدر دلم واسه آهنگش تنگ شده .. آره آهنگش وقتی استاد قوامی میخونه "تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی..... از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی" اشک چشمامو پر میکنه هروقت بهش گوش میدم........
-
منو به یادت بیار .... !
دوشنبه 20 اسفندماه سال 1386 00:28
به نام یاور بی کسی و همدم غم شبهایم ... تو هم گر عشق آمد به سراغت این بپرس از او ! بپرس مگر دیوانه کم بود که سراغ مرا گرفته ای؟! بپرس چرا با خود داروی علاج نیاوردی تا هلاک کنم خود را! بپرس از گریه و اشک غم دوری معشوق بپرس از او که گر عاشق نباشد پس چه کس از درد هرشب تا به صبح و هر سپیده تا به شب هم چو زخم کهنه گاه آرام...
-
تعادل خووووب چیزیه .. خوب!
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 00:39
به نام حکیم..... خیلی وقته که دلم میخواد خیلی از خیلی چیزا بنویسم ولی خب زمان بهم مهلت نوشتن نمیده! خیلی روزا توی خیلی تنهایی ها خیلی چیزا خیلی آدما وحتی خیلی حرفا رو واسه خودم تکرار یا حذف میکنم و میخوام بنویسمشون تا یادم بمونه چه چیزایی رو حذف کردم و چه چیزایی رو تکرار ولی نمیتونم بنویسم واز این نتونستن خیلی رنج...
-
یاد خاطرات بدبختیا به خیر ...!
پنجشنبه 4 بهمنماه سال 1386 23:33
به نام تو که هرچه هست از تو هست ولاغیر .... امروزهم مثل یه روز از همه روزهای عادیه من گذشت ....! گفتم یه روز عادی یاد اون روزای دربدریم افتادم که روزهای عادیم شده بود فقط غم و غم وغم و........ خیلی روزای بدی بودن ولی دوستشون داشتم چون میدونستم که "ان مع العسر یسرا"! .. واقعا که صدق الله داره به مولا.... آخه میدونی...
-
امیری حسین ونعم الامیر....
جمعه 28 دیماه سال 1386 00:43
به نام الله ... پاسدار خون شهیدان کربلا! الآن دهه اول محرم الحرام و مصادف با روزهای سفر سیدالشهدا حسین ابن علی (ع) از مکه به کوفه.... این روزها همه دل های عاشق سیاه پوش مولا و سر ورشان شده اند و در این سوگ بزرگ و تاریخی که جهان درراعزای ابدی فرو برد خود را سهیم کرده اند میدونم که من خیلی کوچیک تر از اونم که بخوام حتی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 00:55
به نام خداوند تنهایی ... چند روزی میشه که بازم حالم گرفتس ... اگه بگم نمیدونم چرا که دروغ گفتم ولی خب گفتنی هم نیست ! میدونی خیلی وقتا میشه که یهویی دلت از همه میگیره ... از بابات از مامانت از خواهر و برادرت از دوستات حتی بعضی وقتا از خدا! من که حتی بعضی وقتا میشه با خودمم قهر میکنم ....! با حس خودم با جونیم با حالو...
-
ما ولای علی از فاطمه آموختیم ...
جمعه 7 دیماه سال 1386 23:40
به نام مولا و معشوق و همدم تنهاییهای علی (ع) راستش دلم نیومد توی این شب عزیز و بزرگ یا دی از علی (ع) نکنم من خودمو در اون حدی نمیبینم که بخوام بگم نوکر آقا هستم ولی به خودش قسم که واسم خیلی مقدسه با این که میدونم خیلی از دستم ناراضیه ولی خب من عاشقشم میدونی همیشه هر وقت میخوام به آقا فکرکنم یاد یه چیزی میوفتم که از...
-
پس چرا بد؟؟؟؟
چهارشنبه 5 دیماه سال 1386 00:07
به نام نویسنده حکیم سرنوشت... چند روزه اینجوریم !! خیلی حالم گرفتس .. نمیدونم ازچی میترسم و چرا میترسم ولی میدونم که خیلی میترسم! نمیتونم بگم نمیدونم چرا حالم گرفتس چون میدونم که سر دعوای چند شب پیش با .... (بقیش خصوصیه فیلتر شده ) ولی نمیدونم چرا اینقدر به خودم سخت میگیرم! یه مدتیه با خودم عهد کردم دیگه به خودم سخت...
-
دیوار شیشه ای ذهن ....
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 03:19
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد . تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی...
-
من چرا میترسم ؟
جمعه 23 آذرماه سال 1386 00:09
در اتاقم تنها با هزاران اندوه که نبودش پایان با دلی خسته زدرد غم تنهایی را می بینم من چرا میترسم ؟ وبه خود می گویم تو که تنها بودی چه در آن تازه بهاری که هنوز کودکی بیش نبودی دوستت از بام پرید دلت از غصه شکست آسمان با تو گریست و بهارت دی شد و تو تنها ماندی پس چرا میترسی؟ تو که با تنهایی روز وشب همزادی تو که با تنهایی...
-
سرنوشتم....!
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 14:41
به نام او که یادش غرور منه و عشقش همه امیدم …. با این که بارون نیومده احساسم بارونیه … امروز هم آسمون بغضشو نگه داشت و یه قطره هم اشک نریخت … مثل من که نمیتونم بغضمو بشکنم و اون جوری که دوست دارم با صدای بلند گریه کنم ..! آره گریه کنم واسه بدبختیام که نمیدونم آخرش چی میشه ….!؟ حالم خوب نیست اما …… شکر! .. چون بد تر از...
-
لحظه ها رو با تو بودن ....
پنجشنبه 26 مهرماه سال 1386 01:45
لحظه ها رو با تو بودن ...در نگاهت جون سپردن...حس عشقو در تو دیدن... مثل رویایه تو خوابه... با تو رفتن با تو موندن ... مثل قصه تو رو خوندن .. تا همیشه تورو خواستن مثل تشنگیه آبه...! اگه چشمات منو میخواست تو نگاه تو می مردم.. اگه دستات مال من بود جون به دستات می سپردم.. اگه اسممو میخوندی دیگه از یاد نمی بردم.. اگه با من...