جایی به اسم وبلاگ

کدام پل ،در کجای جهان ،شکسته است...؟!که هیچ کس به خانه اش نمیرسد ؟!!

جایی به اسم وبلاگ

کدام پل ،در کجای جهان ،شکسته است...؟!که هیچ کس به خانه اش نمیرسد ؟!!

دیگه آخراشه ها .....

 

 

به نام پایان بخش زمان ....

اولین ساعت های آخرروز ساله که دارم اینو مینویسم

چند ساله که دیگه مثل اون روزا منتظر عید نیستم .. نه که من فقط اینجوری باشم .. فکر میکنم بقیه هم همین جورین!

این روزا معمولا تنهایی رو همه ترجیح میدن!

خب بگذریم شب عیدی به چیزای خوب فکر کنیم

میدونی من هدیه رو خیلی دوست دارم .. هم دادن هدیه هم گرفتنش!

مثلا فکر کن یکی بهت یه دنیا پنجره باز هدیه بده!

یا یه دنیا پروانه آبی یا حتی یه قطره محبت از صمیم قلب ...

کاش همه هدیه ها از صمیم قلب بود تا این قدر قلبها واسه خاطر بعضی هدیه ها نرنجه!

باز بحث داره منحرف میشه !

میدونی سال 86 واسه من شاید بهترین سال زندگیم بوده!

بر عکس سال 85 که بدترین سال زندگیم بود با سالی که گذشت خیلی حال کردم

دقیقا سال پیش همین موقع ها بود که شب ها از سنگینیه بار غم و غصه خواب از چشمام رفته بود!

آخ که چه شبای بلندی بود .... و دردناک

ولی این شبها خدا رو شکر خیلی هوامو داشته خدا ...

همیشه ممنونشم

میدونم که نمیتونم کارش رو جبران کنم ولی کاش خودش کمک کنه قدرشو بدونم

ببین رفیق یه جمله هست که همیشه پشتوانه بزرگی واسه جنگیدن توی سختی ها بوده واسم

میدونم که تا حالا هزار بار دیدی و میدونی ولی ایندفه واسه خاطر من نه واسه خاطر خودت یه لحظه واقعا بهش فکر کن

هیچ وقت به خدا نگو که یه مشکل بزرگ داری چون اون خودش میدونه همیشه به مشکلاتت بگو که یه خدای بزرگ داری!

امید وارم سال خوبی باشه واسه همتون

به امید ظهورعدل

 

 

خیلی چاکریم خدا!

....

آخرین شب سال 86  تون به خیر

و مثل همیشه یا علی

 

 

یاد خاطرات بدبختیا به خیر ...!

به نام تو که هرچه هست از تو هست ولاغیر ....

امروزهم مثل یه روز از همه روزهای عادیه من گذشت ....!

گفتم یه روز عادی یاد اون روزای دربدریم افتادم که روزهای عادیم شده بود فقط غم و غم وغم و........

خیلی روزای بدی بودن ولی دوستشون داشتم چون میدونستم که "ان مع العسر یسرا"! .. واقعا که صدق الله داره به مولا....

آخه میدونی خودمم میگفتم هیچ وقت از این بدبختی بیرون نمیام آخه بد جور گرفتار شده بودم.... گرفتار همه چیز نه یکی نه دوتا ......... میدونی خیلی سخته که همه بدبختیا یهو سرت خراب بشه ... خیلی دردناکه ... خدا کنه هیچ وقت هیچکس بهش دچار نشه..... 

ولی الآن میبینم کلا تموم شد ...!

خیلی جالبه نه؟؟ .... توی اون روزا آرزوی این روزایی که الآن توشم رو میکشیدم و الآن دارم غصه اون روزای از دست رفته ام رو میخورم چون میتونست خیلی بهتر از اونی که گذشت بگذره ... 

ولی به قول دوستم فقط خدا رو شکر که گذشت و فقط خاطرهاش موند...

داشتم نوشتهای اون روزهام رو میخوندم به این نوشته رسیدم ...

یادمه وقتی اینو مینوشتم واقعا داغون بودم از همه چی ... :

آخ دلم!

......

اینجا دل برای کسی ارزش نداره

اینجا آدما زندگی نمیکنن

اینجا اگه یه بچه زیاد گریه کنه خفش میکنن

اینجا اگه زیاد به کسی محبت کنی فکر میکنه تو از یه سگ واسش کمتری!

اینجا اگه یکی رو خیلی دوست داشته باشی اون بیشترین تنفرو از تو داره

این جا اگه بخوای به همه کمک کنی میگن طفلی دیونس

این جا عشق گناهه

این جا اگه زیادی عاشق بشی میکشنت

آره کشته میشی ...

مثل نیما که مرد...!

آره 2و3 روز پیش شاید هم 4 روز پیش بود که کشته شدم!

به قول حافظ به دست شاهد عهد شبابم از بالای برج آرزو هایی که واسه خودم و خودش ساخته بودم

و از خوشحالی با او بودن مست بودم

انداختم پایین و خودش پرید و رفت!

به همین راحتی

وقتی داشت با دستاش منو مینداخت پایین برگشتم ازش بپرسم..

چرا آخه؟

من که تو رو بیشتر از خودم میخواستم..!

آخه تو که همه کس واسه من بودی ..!

تو که میدونی من بی تو یعنی حسرت!

تو که میدونی میمیرم..!

تو که میدونی من تو رو هر روز میخوام ... حتی نه یک روز در میون!

تو که میدونی واسه سقف سکوتم صدای لب هاتو میخوام...!

میخواستم ازش بپرسم چی میخوای؟

صدای التماسمو؟!

شکستن غرورمو؟!

باشه میگم با التماس هر روز ..

نه یک روز در میون واسه همیشه پیشم بمون!

آخه گل یخ اگه بی هم زبون نبود به خدا یخ نمیزد..!

ولی قبل از اینکه بخوام بپرسم جوابمو داد...!

گفت نمیتونه تحملم کنه

گفت خسته شده از من

گفت نمیتونه مثل من باشه

گفت نمیتونه بمونه

گفت ......

آخ که چه قدر میخوام داد بزنم!

اون قد داد بزنم که حنجره از گلوم بیا بیرون

دیگه رفتو منو کشت!

توی مرام هممون آدم کشی مثل یه تفریحه..!

یه روز من یکی رو میکشم فردا یکی میاد منو میکشه تا نظم طبیعت به هم نخوره!

اونی که میگه من عاشق نمیشم دروغ میگه

اینو وقتی میفهمه که میمیره!

مثل من که مردم!

....

میدونین همیشه دوست داشتم همون اندازه ای که من به دیگران محبت میکنم محبت ببینم ازشون

ولی نمیدونم چرا همیشه یادم میره اینجا محبتو بهت میفروشن..

به قیمت های مختلف!

به قیمت ماشینت ... یا موبایلت ... یا خوشکلیت ... یا پولت ..!

وای به حال اونی که فقیره ...

وای به حال اونی فقیر باشه و عاشق بشه ...

البته همه کشته میشن ولی اگه دارا باشن به معشوق میرسن بعد میمیرن

آخ ...

دلم میسوزه واسه اون فقیری که نرسیده میمیره ..

با حسرت کفنش میکنن و توی قبر بیکسی دفن!

اینجاست که نیما! میگه:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد میسپارد جان...

....

به قول داریوش : کسی خشکیده خون من رو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست!

 

نیما

 

یا علی

 

 

به نام خداوند تنهایی ...

چند روزی میشه که بازم حالم گرفتس ...

اگه بگم نمیدونم چرا که دروغ گفتم ولی خب گفتنی هم نیست !

میدونی خیلی وقتا میشه که یهویی دلت از همه میگیره ...

از بابات از مامانت از خواهر و برادرت از دوستات حتی بعضی وقتا از خدا!

من که حتی بعضی وقتا میشه با خودمم قهر میکنم  ....!

با حس خودم با جونیم با حالو هوای درون خودم

توی این جور وقتا آدم خیلی حساس میشه .. فکر میکنه واسه همه زیادیه !

فکر میکنه همه یه جورایی دارن تحملش میکنن تا این که باهاش همدردی کنن ...!

منم دقیقا همین احساسو دارم ...(مثل همین الآنم)

 

 

میدونی من چند وقت یک باربه خاطر یه چیزایی شاید خیلی مسخره دچار یه افسردگی خفیف میشم ...

یه مدت پیش از یکی از دوستام به خاطر یه حرف خیلی ناراحت شدم وهمون افسردگیه اومد سراغم ...

به خیال خودم گفتم میرم پیش یکی دیگه از دوستام و یه جورایی خودمو از این حال خلاص میکنم

از شانس گند من یا شاید چون یه خورده هم حساس شده بودم با اونم یه جورایی به هم زدم ...!

وتقریبا همین جور با همه دوستام.......!

دیگه داشتم دیونه میشدم .... بعد دیگه از سر بی کاری و بی کسی اومدم توی نت

کلا زیاد چت نمیکنم یعنی راستش زیاد وقتشو ندارم

ولی این دفعه دنبال یکی میگشتم که حداقل باهاش چت کنم یه کم از این حال بیام بیرون که دیدم یکی از دوستای خیلی خوبم هست ...

بهش پی ام دادم و داشتم با اون چت میکردم دیدم خیلی دیر جواب میده....

ازش پرسیدم که اگه سرش شلوغه مزاحمش نشم !

گفت نه اصلا ... گفتم پس چرا دیر؟ گفت دارم با یکی دیگه چت میکنم .....

منم که هم حالم خیلی خراب بود وهم کلا از انتظار بدم میاد مخصوصا این که یکی به زور بهم جواب بده باهاش خیلی خیلی بد رفتار کردم غافل از این که این من بودم که مزاحمش شده بودم نه اون!!!!!!!

ومهمتر این که اون فقط در حد یه دوست معمولی با رفتار میکرد نه بیشتر و من با این خوشخیالی همیشگیم با خودم فکر میکردم خیلی واسش ارزش دارم ....

واسه همین خیلی ازش معزرت خواهی کردم بعدا واین جا هم اگه میخونه ازش معزرت میخوام باز...

خب اینم از ماجرای چند روز ضد حال بودن من...

راستی میخواستم واسه فرارسیدن ماه سید و سالار شهیدان هم بنویسم که اشاء الله اگه عمری بود پست بعدی...

التماس دعا

یا علی

  

پس چرا بد؟؟؟؟

به نام نویسنده حکیم سرنوشت...

چند روزه اینجوریم !!

خیلی حالم گرفتس .. نمیدونم ازچی میترسم و چرا میترسم ولی میدونم که خیلی میترسم!

نمیتونم بگم نمیدونم چرا حالم گرفتس چون میدونم که سر دعوای چند شب پیش با .... (بقیش خصوصیه فیلتر شده)

 ولی نمیدونم چرا اینقدر به خودم سخت میگیرم!

یه مدتیه با خودم عهد کردم دیگه به خودم سخت نگیرم ولی هرچی سعی میکنم نمیتونم

همیشه سر یه چیزای مسخره تا یه مدت طولانی از این دوران طلایی (البته همه میگن ما که طلایی ندیدیم!) رو توی غم و سر در گمی و عذاب وجدان از بین میبرم!

نمیدونم شاید مشکل از منه یا همه همین جورین! ولی به هر حال خیلی دارم اذیت میشم تا حدی که شب رو تا صبح دارم با خودم کلنجار میرم و بحث میکنم ! (دیوانه ام ....نه؟)

این مدت یعنی در نیمسال گذشته خیلی ذجر کشیدم ولی خدا رو شکر میکنم که بیشتر از این به سرم نیومد

آخه همیشه خودمو اینجوری قانع میکنم که اگه بد تر از این میشد اون وقت چی میشد؟!!!

واسه همینم همیشه میگم خدا رو شکر واسه همه چیز! چه خوب و چه بد ...

ولی همیشه میخواستم بدونم چرا بد؟

من که اینقدر از خدا خواهش میکنم پس چرا بد؟؟؟؟

یه چیز بگم؟

میدونی من عاشق قدم زدنم

اون وقتا که بیکار بودم و مثلا میخوندم واسه کنکور همیشه صبح از خونه میرفتم بیرون و ظهر برمیگشتم دوباره بعد از ظهر میرفتم و شب بر میگشتم! و مدام در حال قدم زدن ....

میدونی با هر قدمی که بر میداشتم یه برگ از روزهای گذشته ام رو ورق میزدم و با تاسف  ازش میگذشتم چون کار دیگه ای ازم بر نمیومد!

ولی این کارم یه فایده واسم داشت اونم این که خیلی خوب به یادم می آورد با چه زحمتی به این روزها رسیدم و الآن اگه به خودم نیام هیچی ازش نمیمونه!

گذشت ام همیشه پر بوده از درد و غم و ......

کاش میتونستم بیشتر از اون روزام بگم تا بدونی که همیشه با این که خیلی به خدا التماس میکردم ولی خب ....... ولی خیلی دوستش دارم

چون میتونم بگم هرچی میدونم و دارم از همون گذشته پر از غم و درده ...

و به خاطر همین خدا رو شکر میکنم واسه همه چیز... چه خوب و چه بد

به قول یکی از استادام که میگفت یه محدود هیچ وقت نمیتونه نامحدود رو درک کنه و الآن میفهمم چی میگفت!

........................

"ما لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم افسوس خوشبختی همان لحظه ها بود که میگذراندیم "

 و این شعر که دوران دبیرستانم رو باهاش گذروندم:

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

...........

یا علی